روز هنوز به پایان نرسیده و غروب نم نمک دارد از راه میرسد که عاشقان دسته دسته گرد هم جمع میشوند تا ترانه آزادی را با هم سر دهند. این عاشقان پدران و مادرانی هستند که آمده اند تا شب را در کنار درب فولادی و زشت و بد ترکیب اوین بگذرانند به امید آنکه شاید این در چون دهان نهنگی بد سرشت باز شود و ماهی لغزنده و مهربان آنان را به بیرون افکند. دو شب پیش وقتی خواهرم گریان و در عین حال پهلوان گونه از من خواست که در کنار او باشم و شبی میهمان مادرانی باشم که عزیز در بند رفته ای دارند- من نیز با او هم قدم شدم. اندک اندک جمع مستان از راه رسیدند و دیری نپایید که غلغله ای بر پا شد . در میان گریه ی مادران آسمان نیز تحمل نتوانست و شروع به گریستن کرد. چه بارانی! ... سنگ اگر از آسمان میبارید درجمع عشاق پریشانی حاصل نمیشد که دلسوختگان را هیچ ترسی از هیچ تهدیدی نیست. حتی اگر از آسمان سنگ فتنه ببارد چه رسد به باران که طراوت به همراه دارد.
هر یک ساعت اوین دهان میگشود و هجوم مادران و پدران بسوی این دهان بد بو که عزیز کدام مادر آزاد شده است. ... و بعد فریاد آزادیخواهانه آن عزیز رها شده از بند که میغرید و فریاد سر میداد که آزادی ای خجسته آزادی تا در آغوشت نگیرم از مبارزه باز نخواهم ایستاد. و ... گل بود و نقل و نبات که بر سر آزاد شدگان پاشیده میشد. و مادران - هر یک از آن رها شده از بند سراغ زندانی خود را میگرفتند. در چهره ی زندانیانی که آزاد میشدند به هیچ وجه نشانی از شکست یا یاس و ناامیدی دیده نمیشد. آنان پیام آور آن بودند که پیروزی بر دژخیمان بزودی حاصل خواهد آمد. اشک و لبخند در چهره ی همه مادران موج میزد.
و وقتی زندانی رها شده سوار ماشینی میشد و میرفت و انتظار نفر بعدی سر میرسید تازه مادران بر میگشتند و دور هم جمع میشدند تا به بحث نیمه تمام خود ادامه دهند. گویی که دانشجویان مبارزی گرد هم آمده اند تا با بحث های سیاسی خود بهترین راه رهایی از دشمن نابکار را تا سرنگونی او در یابند. اینجا ازدحام مادران بود اما نه از آن نوع تجمعی که برای گرفتن شیر و گوشت و پنیر و برنج در مقابل بقالی محله است. اینجا ازدحامی است از مادرانی که آمده اند تا بگویند هیچ نیروی پلیدی تا رسیدن به یک جامعه آزاد و برابر نمیتواند مانع حرکت های آزادی خواهانه آنها شود. بحث هایی که هر شب در مقابل زندان اوین بین مادران و پدران منتظر مطرح میشود چنان داغ است و پر بار که حتی مادرانی که شبهای پيش عزیزانشان آزاد شده بود آمده بودند تا از کلاس و درس جا نمانند.
... باران میبارید و مادری با صدای بلند شعار رهایی و آزادگی میداد. مادر بزرگی از خاطرات مبارزات سیاسی جوانیش میگفت و هرازگاهی با فریاد زنان عصایش را بالا میبرد و سخن از خون جوانان وطن سر میداد. ... من گیج شده بودم و سرشار از امید٬ سرشار از یقین کامل به نابودی دشمن و آزادی و رهایی مردم در بند.
... شب از نیمه گذشته بود که نهنگ بد بو یکبار دیگر دهانش را باز کرد و این بار ... دخترک بسویم دوید و مرا در آغوش گرفت و فریاد زنان میگفت: دایی جون تو پاهات درد میکنه چرا اومدی؟ و من خیره بر چهره ی کبودش که هنوز جای سیلی دژخیم از آن پاک نشده بود. گفتم دایی جون این لکه چیه اینجا؟ ... لبهایش را با دندان گزید که ساکت! مامان نشنوه! و بعد زیر گوشم آرام گفت: دایی جون یه جاهایی از بدنم کبوده که روم نمیشه به کسی نشون بدم.
... باران میبارید و اشکهای من در همهمه ی باران گم شده بود. آهسته از او پرسیدم: عزیزم ما پیروز میشویم؟ که یک دفعه ترکید و گفت: واااای دایی جون این چه سوالیه؟ شک نکن ... و من میخندیدم. صورتم را پاک کردم٬ نمیدانم اشکهایم بود یا قطرات باران. حالا یکی دو روز از آن شب میگذرد اما هنوز آن صدا در گوشم میپیچد؛ شک نکن٬ ما پیروزیم! *